تاریخ انتشار: 1399 آذر
یلدای آغشته به ویروس را فراموش کنید؛
زندگی در چند قدمی ماست
یلدا برای ما -من و تو- شاید از مهمترین اتفاقات سال باشد؛ گرچه نه بلندی شبش این احساس را در دل آدم به راه میاندازد، نه کوتاهی روزش... گرچه ما -من و تو- فکر کنیم آدمها چرا یادشان نمیماند تجربههای شگرف خودشان را جشن بگیرند و دل خوش میکنند به مناسبتها؟! گرچه هزار چیز دیگر به ذهنمان بیاید، اما یلدا برای ما –من و تو- مهم و عزیز است؛ آن دور هم نشستنهای عمیقِ خانوادگی، آن طعم ازگیل رو به گسی و بوی هندوانههایی که فصلشان نیست انگار، آن مشتهای پر از آجیل بچهها وقتی روی میز دست در ظرف میبرند و پستهها را برای خودشان جدا میکنند، آن عطرِ گلپر که از روی انار دانشده خودش را پخش میکند در جانِ خانه و آن کنار هم نشستنِ نارنجیِ خرمالوها در ظرف گِلی... یلدا واقعیست، عجیب و رمزآلود است و بوی خاص خودش را دارد؛ بوی جمعشدن در خانه مادربزرگ و پدربزرگ، بوی فندقهایی که مادر بو داده، بوی انتظار برای نوبت تفال به حافظ و دستِ آخر چشیدن طعمِ شعری تَر و خوش. بوی قصه هرساله بابا از چله کوچک و چله بزرگ و سرنوشت برفهای زمستانی، بوی خنده، بوی دور هم آواز خواندن، لذت و زایشِ یک حسِ نو، میان جمعی همخون، همرنگ و همقافیه. هرچند جهانِ آغشته به ویروس با تمام توان بخواهد یلدا را سیاه کند اما یلدا دوباره دنیا آمدن زمین است در ابتدای زمستان و هرچهقدر هم که کهنه باشد، درست به اندازه سیاهی موهایش زنده است. اصلا انگار یلدا دختر مو بلند پاییز است که دمِ صبحِ زمستان رو به آینه موهای سیاه بلندش را شانه میکند. خیال کن چه لذتی دارد یک شب در تمام سال که هر کس در گوشه خانهاش، یک باورِ مشترک را جشن گرفته است؛ این خانههای جشن زده را کنار هم که بچینی، میشود شهر و شهرها که دستشان را به هم میدهند، میشود ایران. اصلا خوبی یلدا در همین است که برای همه است، برای هر کسی به سبک خودش... که اگر در خراسانی سَرحمامی و شب چراغی میکنی و اگر در آذربایجان پای کرسی نشستهای، شالِ قرمز چیدن کنار هندوانه (چیلله قارپیزی) از خاطرت نمیرود. آن شاهنامهخوانیهای دور هم اصفهان، آن عطر «شوچلّه» کردستان، «نَقلاندازی» شبانه گلستانیها، «سوزنزنی» دختران همدان بر جانِ پارچه، «طبقکشی» داماد گیلانی به خانه تازه عروسش، نشستن به پای قارونِ افسانهای در خوزستان و آویزان کردن شال بلند از پشت بامهای لرستان، همه و همه به خاطر باور زایش است.
جانِ دلم؛ من در خود جوری هستم که در این یلدای آغشته به ویروس نمیتوانم برایت یک زندگی بیخزان، پُرآب، بیسرما و عطش یا حتی بیزمستان آرزو کنم. من و تو میدانیم که زندگی بیاندازه زیبا و به همان اندازه دشوار و شکننده است. من و تو میدانیم که به همان اندازه که گاهی موفق میشویم، ممکن است شکست بخوریم یا دست کم رسیدن به بعضی خواستهها برایمان مدتی به تعویق بیافتد. من و تو دانستهایم که بیماری، سختی و مشقت ممکن است هر از گاهی مهمانمان شود. اصلا من و توییم که میدانیم اگر اینها نبود، همه خوشیها برایمان عادی شده بود.
جانِ دلم؛ از این یلدا تا یلدای بعد، فاصلهایست که با خنده و اشک، غم و شادی و تلخ و شیرین پُر میشود. من و هیچ کس دیگری هم، قادر نیستیم تو را به چیزی بسپریم تا با خیال راحت، فقط مثبتها را برایت آرزو کنیم. چون ما -من و تو- میدانیم که ناخواستنیها همان اندازه فراوانند که سپردنهای نارس و فهم نشده... حالا آنقدر هم بزرگ شدهایم که بدانیم ما بهانههای خوشرنگ و لعابِ شاد را همچون فرصتی مهم تلقی میکنیم تا خودمان را به آن راه بزنیم که یعنی قرار است زندگی فقط طبق آرزوها، شادباشها و مبارکبادهای ما -من و تو- بچرخد؛ که این هم شاید شگفتانگیزترین نمایشِ قدرتِ امید در انسان باشد!
جانِ دلم؛ میخواهم این بار برایت آرزویی کنم که تو را در تمام فصول زندگی، در سرما و گرمای روزگار، در تمام بارانها و سیلها، برفها و طوفانها، خشکسالیها و ترسالیها، شکستها و موفقیتها، شادی و غمها، از دست دادن و بهدستآوردنها در امان قرار دهد: آرزو میکنم آنقدر به خودت رسیده باشی و برسی، آنقدر در قلبت آگاهی و در ذهنت روشنایی باشد و بیایید که تمام زندگی را هر طور که پیش برود، مشتاقانه، امیدوارانه، سرافرازانه و عاشقانه زندگی کنی...
جانِ دلم؛ یلدا مبارکمان.