خشونت خیرخواهانه

خشونت خیرخواهانه

زمان مطالعه: 15 دقیقه

تاریخ انتشار: 1399 اردیبهشت


خشونت خیرخواهانه

خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. هر بار که مدام گفته شود از عهده فلان کار برنمی آیی، هر بار که فرد دیگری به خودش اجازه دهد در مورد هر مسئله ای به جای ما تصمیم بگیرد، کمتر از جای زخم ناشی از کتک به ما ضربه نمی زند. خشونت، تحقیر و آزار، می تواند خیرخواهانه باشد که مثلا از روی علاقه یا دلسوزی و یا مراقبت به زنان و دختران اعمال می کنیم یا حتی گاهی یک "نگاه" است. نگاه غریبه ها در خیابان یا حتی نگاه برادری به خواهرش که در یک میهمانی بلند می خندد. نگاهی که ما نمی بینیم. خشونت، ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زنان نشسته است. آن هم بی کلام، بی تماس بدنی، همان ترسی که به محض حضور مردی بر زن چیره می شود. نمی داند چرا. انگار نباید خودش باشد. انگار باید بترسد که مبادا خوب نیست. یا کم است. یا باید لاغرتر باشد یا چاق تر، یا خوشحال تر باشد یا شاید هم باید خانه دار تر باشد و یا عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نباید خودش باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند تا برای مرد کافی باشد. خشونت، آزار و تحقیر، همه جا و در هر حالتی با زنان همراه است، حتی در خطاب کردن. مثلا خطاب می کنیم "زن عمو، زن دایی، زن داداش و..." اما زنان پیش از اینکه زنِ مردی باشند، نام و هویتی مستقل برای خود دارند و یا در فحش های به اصطلاح ناموسی یا طعنه ها و ناسزاهایی که به شوخی یا جدی به عمه های بیچاره نثار می کنیم. خشونت، تحقیر و آزار همان گفتنِ "زن صفت" یا "مثل زن گریه می کردی" هایی است که بچه هایمان از کودکی یاد می گیرند. خشونت، تحقیر و آزار همان توصیه های خیرخواهانه است که می کنیم که با فلانی معاشرت نکن، یا فلان لباس رو نپوش و... که اسم همه ی این توصیه ها را می گذاریم "عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، وابسته، تهدید به ترک شده و بعضا کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم شان از عشق است. برخی از خشونت هایی که تجربه می شود از سوی کسی است که مرتب مدعی عشق و علاقه است، اما باید بدانیم و آگاه باشیم که قدرت و شادابی و باوری که از زن در طول ماه ها و سال ها گرفته می شود گاهی هیچ وقت وهیچ وقت ترمیم نمی شود. در چنین شرایطی چگونه جامعه پویا باشد در حالیکه نصف جمعیت آن سرخورده و بدون اعتماد به نفس و بدون قدرت هستند؟!
تحقیر و کم انگاری در زنان را حتی می شود در قصه های کودکان هم به وضوح دید. برای مثال همین قصه ی معروف "سیندرلا" که دارای شخصیتی شناخته شده و محبوب می باشد. در این قصه ما با کاراکتری مطلقا مثبت مواجه هستیم. سیندرلا دختری زیبا، مطیع و مهربان است که در برابر وضع زندگی خود و ظلم و ستمی که نامادری در حق او می کند، سکوت کرده و اعتراض نمی کند. "نامادریِ بدجنس" یکی از کلیشه های جنسیتی مرسوم در ادبیات داستانی است که معمولا زنی بدجنس، حسود و خودخواه را به تصویر می کشد. در صورتی که در کمتر ادبیاتی ناپدری بدجنس را سراغ داریم. در طول قصه، سیندرلا به عنوان شخصیت اصلی داستان، برای نجات خود اعتراض و حتی تلاش نمی کند. او تمام مدت یک دختر مهربان و مطیع باقی می ماند و نهایتا به وسیله ی نیروهای جادویی موفق می شود با شاهزاده آشنا شود و بعد از کشمکش های فراوان بالاخره با او ازدواج می کند و خوشبخت می شود. در اینجا "عشق" و ازدواج می شود تنها راهی برای خلاصی از مسائل و مشکلات و یا وسیله ای برای رسیدن به اهداف برای موجودی ضعیف که توانایی تغییر سرنوشتش را به تنهایی ندارد و فقط یک مرد ثروتمند باید بیاید و او را از این شرایط نجات دهد.
وقتی چنین الگویی به کودک القا می شود باید چه توقعی از او داشته باشیم؟! آیا می توانیم روی مخاطب این داستان به عنوان یک زن قوی و توانمند حساب کنیم و توقع داشته باشیم برای خواسته هایش بجنگد و تلاش کند؟!
شاید دیده باشید خانواده هایی را که در تربیت دختران و آموزشِ بایدها و نبایدها و آداب اجتماعی و احترام به دیگران با نهایت دقت و ظرافت عمل می کنند و پسران را به این بهانه که "پسره دیگه" رها می کنند و از آموزش های لازم راجع به رعایت حقوق دیگران، مهرورزی، مشارکت در خانه و ... بی نصیب می گذارند. طبق تحقیقات بعمل آمده دختران بیشتر از پسران در خانه، امر و نهی می شوند. این افراط و تفریط در تربیت دختران و پسران، زمینه ساز ناهنجاری های بسیاری در جامعه می شود. جامعه ای که توسط تک تک اعضایش، مدام به زنان می گوید انسان مهمی نیستید و‌کار مهمی نمی کنید و در خیلی از مهارت ها بی عرضه هستید و فقط متعلق به خانه داری و بچه داری هستید.

محدود کردن دسترسی زنان در جامعه در هر زمینه ای که در آن حق انتخاب دارند ولی اجازه ی دسترسی ندارند از نمونه های خشونت و تحقیر می باشد. مثلا شوهری که نمی گذارد همسرش سر کار برود. این نوع محدودیت می تواند جنبه ی عداوت و یا حقیر پنداریِ زنان باشد و اساس آن بر پایه ی نانوشته ی این است که مرد "باید" نان آور باشد و زن "باید" در خانه باشد که در حالت عمومی هم باعث فشار بیش از حدِ توانایی های مردان می شود و هم بازدارنده ی توانایی ها و علایق زنان می باشد و گاهی جنبه ی محبت و دلسوزی دارد که باز هم چیزی نیست جز همان خشونت و کلیشه ی جنسیتی ولی از نوع "خیرخواهانه" که حتی خود زن هم ممکن است ناخودآگاه یا خودآگاه از چنین کلیشه ای رضایت داشته باشد، اما در چنین شرایطی، مرد یا بهتر است بگوییم نظام مردسالار برای همین وابستگی مالی که خودش ایجاد کرده، چه با رضایت زن و چه با نارضایتی او، با آن زن مثل عنصری مصرف کننده در خانواده رفتار می کند. در چنین شرایطی چگونه خانواده یا جامعه ای پویا داشته باشیم؟!

فرزاد تقوی- فعال اجتماعی