تاریخ انتشار: 1398 اردیبهشت
آمادگی قبل از مهمانی در مدت زمانی کمتر از سال نوری!
اون روز صبح که از خواب بیدار شدم، پِنی از توی بالکن خونه با چشم های معصومش داشت بهم نگاه می کرد. رفتم ظرف شیرش رو براش آوردم. انگار نه انگار. از وقتی مادرم رفته سفر، یه جورایی با همه دنیا قهر کرده. می دونی، می گن سگ ها خیلی عاطفی و حساس هستند. این طفلک هم خیلی کوچیکه هنوز. بهش گفتم: «باید برم سرکار... تو رو خدا شیرت رو بخور... مامان پس فردا میاد... بی تابی نکن.» یه ناله ریزی کرد. انگار می گفت: «دنیز ولم کن. دل و دماغ ندارم...». تمام مدت تو سرکار تا وقت می کردم به چیزی فکر کنم، یاد چشم هاش می افتادم. حالا باز خوبیش این بود که خیالم راحت بود فردا شب که برم مهمونی بابا پیشش هست و تنها نمی مونه.
وقت ناهار فکر کردم اصلا بهتره فردا نرم آرایشگاه. هم خسته بودم، هم دلم می خواست پیش پنی باشم، راستش حتی دلم می خواست یه غذای خوشمزه بپزم و با بابا دوتایی یه روز پدر دختری خوشحال بگذرونیم. با بچه های شرکتمون داشتیم حرف می زدیم که یهو ماندانا گفت: «خب چرا آرایشگر دعوت نمی کنی خونه؟!». گفتم: «من تا حالا همچین کاری نکردم آخه!».
- چون تا حالا این کار رو نکردی دیگه هیچ وقت نمی خوای تجربه کنی؟!
- حالا تو جایی رو می شناسی آرایشگر بفرسته خونه؟!
- اوهوم. من از آرایشگاه کلون سفارش می دم. هم روی وبسایتش می تونی سفارش بدی هم با اپلیکیشن.
نمی دونم چرا اولش گیج شدم. فکر کردم چه قدر باحال. یعنی تو همین دور و بر خودم آدم هایی هستند که انقدر به زیبایی شون اهمیت بدن. راستش رو بخواین خیلی هم برام مهم بود توی مهمونی مرتب و منظم باشم. این اولین بار بود که با بچه های شرکت می خواستیم خونه مدیرمون جمع بشیم. پیراهن قرمزم اتو داشت ولی من حتی نمی تونستم تصمیم بگیرم که موهام رو باید براشینگ کنم یا کرلی. یه ور مغزم یه نفر می گفت: «دلت رو بزن به دریا...». اون طرف یکی دیگه می گفت: «خوبه هااااا...» یکی دیگه از اون ته ته ها داد می زد: «زود باش دنیز چرا الکی وقت تلف می کنی؟!». خلاصه رفتم و شروع کردم به گشت و گذار توی صفحات کلون. باورم نمی شد که همه کارهای آرایشی رو توی خونه انجام می دن. حتی ماساژ هم داشتند. بیشتر دلم می خواست اپلیکیشن رو هم ببینم. دانلودش کردم. همین که ثبت نام کردم، بهم زنگ زدن و برام توضیح دادند که چه طوری می تونم سفارش بدم. خلاصه ش رو بگم برای فردای اون روز ساعت شش عصر سفارش براشینگ و اصلاح ابرو دادم. یکی دو دقیقه بعد فکر کردم شاید بد نبود اگر سفارش میکاپ هم می دادم، اما فکر کردم دیگه دیر شده. بعدتر دوباره از کلون به من زنگ زدند. راجع به سفارش با هم حرف زدیم. گفتم بین براشینگ و کرلی مردد موندم. بهم مشاوره دادن و قرار شد آرایشگرم با توجه به لباسی که قرار بود بپوشم، تو تصمیم گیری بهم کمک کنه. پرسیدم: «می شه الان به سفارش هام میکاپ هم اضافه کنم؟! البته نمی دونم چه میکاپی! من خط چشم و زیرسازی صورت لازم دارم...». بازم باورم نمی شد که همه چیز داشت با مهربونی و خنده و شادی پیش می رفت. خیلی برام جالب بود. احساس می کردم چه وقت های زیادی تو زندگیم پیش اومده که به خاطر مشغله ها نرفتم آرایشگاه و خودم کارام رو کردم و آخر سر هم دیر رسیدم. راست ِ راستش اما اینه که یه کمی هم نگران بودم. می دونی آدم همیشه برای تجربه های جدید یه جوری می شه.
داشتم می گفتم. خلاصه پنج شنبه قبل از ظهر رسیدم خونه و شروع کردم با حوصله برای خودم و بابا غذا درست کردن. شنیتسل مرغ و سبزیجات دورچین غذای مورد علاقه باباست. ناهار رو با هم خوردیم و از چند سال قبل کلی حرف زدیم؛ از اون موقعی که مامان برای ماموریت رفته بود سفر و من بلد نبودم غذا بپزم. از ماکارونی شفته ای که براش درست کرده بودم و کلی خندیده بودیم. بعد از ناهار روی تخت دراز کشیده بودم کتابم رو می خوندم که خوابم برده بود. بعد ساعت 5 عصر خودم رو رسونده بودم به حمام و همین که چای تازه دم کشیده بود، ارایشگر کلون از راه رسیده بود. حوله هنوز تنم بود. اصلاح ابرو، براشینگ و میکاپ ساده که قرار بود حدود سه ساعت طول بکشه، کلا یک ساعت و نیم زمان برده بود. خنده از صورتم نمی رفت. هیچ وقت انقدر زود برای رفتن به مهمونی حاضر نشده بودم. ساعت هفت و نیم به کیوان اس ام اس زده بودم که من حاضرم و اون جواب داده بود: «مگه می شه؟!». حتی اونم باورش نمی شد که من حاضر باشم. شب تو راه مهمونی داشتم برای کیوان همین رو می گفتم؛ اینکه اون روز احساس کرده بودم مثل یه پرنسس زندگی کردم.
دنیز/ اردیبهشت 98