تاریخ انتشار: 1399 بهمن
این داستان سه سالگی ماست...
قصه کلون از یه روز معمولی شروع شد! از روزی که بابای کلون(ایمان) که داشت بابای یه پسرک خیلی بامزه (فریان) هم میشد، زیر دوشِ حمام! به این فکر کرد که :«همسرِ باردارم (صبا) دلش آرایش میخواد! زیبایی حقشه! با این شکمِ بزرگ که نمیشه رفت آرایشگاه... باید بشه آرایشگرها رو آورد توی خونه!». همون لحظه یه ابر بالای سرش باز شد و به این فکر کرد چرا که نه؟! خودم راه میندازمش!
بین خودمون بمونه که بابای کلون به همه چیز خیلی فکر میکنه! وقتی فکر میکنه هم انگشت اشاره دست راستش رو میبره لای موهاش و یه تیکه از موهاش رو تاب میده! کم کم همه چیز روی کاغذ اومد. همسر باردارش رو هم که یادتونه؟! اون هم داشت به ایدهها کمک میکرد. به همه چیز بال و پر میداد. زندگی داشت روی جذابتری رو نشون میداد! نوبت انتخاب اسم رسید. بین اون همه اسم «کلون» انتخاب شد! چون قرار بود تق تق به کلون یه دری بزنیم که رو به دنیای ویژهای برای خانمها باز میشه! دنیایی که زنها توش حق انتخاب دارن!
خب! حالا چی لازم داشتیم؟! یه برنامهنویس حرفهای که بتونه کاغذها رو تبدیل به وبسایت کنه! بابای کلون موفق شد بهترین و در عین حال تپلترین برنامه نویس دنیا (سینا) رو پیدا کنه! کلونِ اولیه سبز بود! یه سبز بامزه و خیلی ایرانی! یعنی این صورتی و آبی و خاکستری بعدها به ما اضافه شد. وقتی وبسایت جون گرفت، دو سه تا رفیق تازه لازم داشتیم: یه نفر که بتونه برامون بنویسه! از همه چیز کلون... بابای کلون این جوری تعریف میکنه که: «اولین گزینه، بهترین گزینه بود...». پس خانمِ محتوا (مهسا) بهمون اضافه شد تا قصه زنان دنیای کلون رو بنویسه. بعد یه گرافیست-معمار خیلی جوان و سرحال (امیر) اومد کنارمون نشست. لبخند زدیم و دل سپردیم بهش. حالا چی لازم داشتیم؟! اونی که بتونه بین کلون، آرایشگرهاش و مشتریهاش یه ارتباط درست رو برقرار کنه. کم کم آرایشگرها به جمع ما اضافه شدن و به یه سال نرسیده بود که دیدیم داریم یه خانواده بزرگ میشیم. همون وقتها یه رفیق تازه هم به جمع ما اضافه شد، اونی که برنامه نویس بود(رضا)، سئو رو میشناخت و به طرز ویژهای قدش بلند بود! البته نه به بلندی قد بابای کلون! بعدها آدمهای زیادی به جمع ما اضافه شدن و گاهی هم کم شدن!
اوایل سال دوم که بودیم کلی چیز یاد گرفته بودیم! رنگهامون عوض شد، فرهنگ کلونی اولیه که شکل گرفته بود، کامل شد و یه عالمه دوست جدید پیدا کرده بودیم. یعنی مشتریهایی که همیشه برامون اعضای این خانواده بزرگ بودن! ما دیگه مطمئن بودیم که کلون کارمون نیست، سبک زندگیمونه! ما میدونستیم که میخوایم خانواده مشتریهامون باشیم. ما میدونستیم کجا واستادیم. واسه همین یه عالمه رفیق جدید بهمون اضافه شد: خانم رسانه، خانم پشتیبانی، خانم شبکه اجتماعی و و و.
حالا سه ساله شدیم! نه اینکه فکر کنید همه چیز آسون بود! نه. سراسر این سه سال پر شده از خنده، اشک، شادی، غم، نگرانی، شکست، موفقیت و ... تازه اینا که براتون گفتیم خلاصه کتاب 1095 صفحهای زندگی کلونه! حالا هنوز هم کلی امید داریم به آینده! این وسط کرونا هم هست که خودش رو یه بخش از زندگی ما کرده! میسازیم باهاش؛ چون ما اومدیم که ستاره بشیم. چون ما سه ساله مهمون خونههاتونیم و تا آخرش کنارتون میمونیم!