تاریخ انتشار: 1398 فروردین
بهار بی دریغ تر از همیشه آمد
کلونی نازنینم، سلام. همین حالا چشمت را بیانداز به سبزه سفره هفت سین. فرقی نمی کند چه دانه ای کاشته باشی، اصلا مهم نیست که سبزه را خودت سبز کردی یا از مغازه ای در اطراف خانه خریده ای... نگاهش کن: قد کشیده، سبز و سربلند. همین که نگاهت را روی سبزه ها قِل می دهی، بهار را می فهمی؟! بهار شد دوباره جانِ دلم. چندباره و هزارباره. بهار رسیده از راه و آن دمِ خشکِ سرما، خودش را ریزریز زیرِ خاک محو کرده؛ حالا فقط استعدادِ شکوفه و جوانه باقی مانده است در خاک؛ آن عطشِ تابستانی که جایش را به خش خشِ برگ ها داده بود، یادت هست؟! آن برگ های خشک که غذای خاک و درختانِ خوابیده زمستان بودند، یادت هست؟! همان ها حالا رفته اند تا جا را برای سبز شدن باز کنند و خاک امیدوارترین است به رویشِ دوباره. می بینی؟! دوباره زنده شدن، زنده ماندن و بهاری زندگی کردن، از هر چیز دیگری در دنیا به ما –من و تو- نزدیک تر است!
دوباره بوی نوروز پر شده است همه جا. در آینه به خودت نگاه کرده ای، موهایت را شانه زده ای، لباس نوپوشیده ای، لاکِ بهاری ناخن هایت را نگاه کرده ای، بوی عطرت خانه را گرم کرده و سر سفره هفت سین منتظر نشسته ای... بعد صدای شلیک توپ و آن ملودی نوروزی آمده است و عزیزت را به آغوش کشیده ای... اما بهار که فقط همین یک ثانیه نوروز نیست! حالا لابد لباس های گرم را کنار گذاشته ای و رنگی ها را بیرون آورده ای. به ترکیب شلوار سبز با یک مانتوی قرمز هم فکر کرده ای. به حضور چاقاله بادام کوه شده روی سینی های دست فروش ها هم فکر کرده ای، به شکوهِ حضور توت فرنگی های قرمز روی پیشخوان میوه فروشی ها... به باورِ اردیبهشت که شکوفه ها را گیلاس می کند، به نسیمِ خوشِ همان اردیبهشت که موهایت را بازی می دهد، به باران و جوانه هایی که از همیشه سبزترند...
کلونی عزیزم، جانِ دلم؛
من در خود جوری هستم که نمی توانم برایت یک زندگی بی خزان، پُرآب، بی سرما و عطش یا حتی بی زمستان آرزو کنم. اصلا زورم نمی رسد بگویم: «برایت سالی پر از شادی بی کران می خواهم...» یا بگویم: «سالی پر از ثروت... مملو از سلامتی... آغشته به خنده و کاملا دور از هر چه جز این ها...». من و تو می دانیم که زندگی بی اندازه زیبا و به همان اندازه دشوار و شکننده است. من و تو می دانیم که به همان اندازه که گاهی موفق می شویم، ممکن است شکست بخوریم یا دست کم رسیدن به بعضی خواسته ها برایمان مدتی به تعویق بیافتد. من و تو دانسته ایم که بیماری، سختی و مشقت ممکن است هر از گاهی مهمانمان شود. اصلا من و توییم که می دانیم اگر این ها نبود، همه خوشی ها برایمان عادی شده بود.
کلونی عزیزم، جانَکم؛
از این بهار تا بهار بعدی، فاصله ای ست که با خنده و اشک، غم و شادی و تلخ و شیرین پر می شود. من و هیچ کس دیگری در دنیا، قادر نیستیم تو را به چیزی بسپریم تا با خیال راحت، فقط مثبت ها را برایت آرزو کنیم. چون من و تو می دانیم که ناخواستنی ها همان اندازه فراوانند که سپردن های نارس و فهم نشده... حالا آن قدر هم بزرگ شده ایم که بدانیم ما بهانه های خوشرنگ و لعابِ شاد را همچون فرصتی مهم تلقی می کنیم تا خودمان را به آن راه بزنیم که یعنی قرار است زندگی فقط طبق آرزوها شادباش ها و مبارک بادهای من و تو بچرخد؛ که این شاید شگفت انگیزترین نمایشِ قدرتِ امید در انسان باشد!
کلونی بی نظیرم، جانِ جانانم؛
می دانی! می خواهم این بار برایت آرزویی کنم که تو را در تمام فصول زندگی، در سرما و گرمای روزگار، در تمام باران ها و سیل ها، برف ها و طوفان ها، خشکسالی ها و ترسالی ها، شکست ها و موفقیت ها، شادی و غم ها، از دست دادن و به دست آوردن ها در امان قرار دهد: آرزو می کنم آن قدر به خودت رسیده باشی و برسی، آن قدر در قلبت آگاهی و در ذهنت روشنایی باشد و بیایید که تمام زندگی را هر طور که پیش برود، مشتاقانه، امیدوارانه، سرافرازانه و عاشقانه زندگی کنی... می بینی؟! دوباره زنده شدن، زنده ماندن و بهاری زندگی کردن، از هر چیز دیگری در دنیا به ما –من و تو- نزدیک تر است!
سال نو مبارک...