حاجی فیروز؛ مردی که مثل هیچ کس نیست
حاجی فیروز؛ مردی که مثل هیچ کس نیست

حاجی فیروز؛ مردی که مثل هیچ کس نیست

شما چه طور صدایش می کنید؟! حاجی فیروز؟! عمو فیروز؟! سیاهِ قرمزپوش؟! هیچ می دانید حاجی فیروز عزیزمان از کجای تاریخ آمده است؟!

از انواع لاک ناخن بیشتر بدانید

از انواع لاک ناخن بیشتر بدانید

کدام لاک ناخن محبوب شماست؟! ساده، اکلیلی، کروم، نئونی یا ...؟!

حاجی فیروز؛ مردی که مثل هیچ کس نیست

مگر کسی هم هست که حاجی فیروز را نشناسد؟! اصلا مگر می شود آن چهره بامزه و سیاه شده، آن لباس های قرمز و دایره زنگ دار دستش را ندیده باشید؟! اصلا مگر ممکن است از شنیدن کلمات غلط و غلوطی که با آواز می خواند، لبخند نزده باشید؟!

 

 بهار ، زن ، نوروز ، حاجی فیروز ، سالی یه روز ، دایره ، سبزه

 

بین خریدهای مربوط به نوروز، همان وقتی که دستتان بی تاب می گردد دنبال سبزه بهتر میان هزار ظرف سفالی پر شده از دان و سبزه، از یک گوشه خیابان صدای دایره زنگی بلند می شود؛ سر بر می گردانید، مردی سرتاسر قرمز پوشیده، با صورتی که به شکل افراطی سیاه شده و چشم و دندان هایی زیادی از حد سفید (در تقابل با آن سیاهی)، با حرکات بامزه و رقصان می خواند: «ابراب خودم، سامبولی علیکم... ابراب خودم سرتو بالا کن... ابراب خودم بزبز قندی... ابراب خودم چرا نمی خندی..../ حاجی فیروزه، بله... سالی یه روزه، بله...». لبخند گوشه لبتان پهن می شود. بو می کشید. بوی نوروز می آید. بوی تازه شدن. به کلاه کله قندی حاجی فیروز نگاه می کنید و احتمالا سکه و اسکناسی خرج این لبخند تازه به کاسه اش می اندازید.

حاجی فیروز از کجا آمد

 مهرداد بهار، نویسنده و پژوهشگر ایرانی، درباره فلسفه حاجی فیروز می گوید: «به احتمال زیاد حاجی فیروز که فقط در چند روز اول و آخر سال پیدایش می شود و قرار است شادی و سرور را به ارمغان بیاورد، نمادی از بازگشت سیاوش اسطوره ای به جهان پرجنب و جوش مادی است...» او صورت سیاه عمو فیروز را نشانه توقفش در جهان تیره مردگان و لباس قرمز او را علامت خون سیاوش و زندگی دوباره می داند.

با این حال داستان های متفاوتی درباره این مرد رقصانِ آوازه خوان وجود دارد. قصه های نقل شده از دل و سینه مادربزرگ ها می گوید همه چیز هم به سیاوش نمی رسد! اولین بار «بیگُم باجی» را در روستایی نزدیک به کرمانشاه دیدم. دم نوروز بود و هوا تازه تر از تازه. پرسیدم حاجی فیروز را می شناسی؟! سر تکان داد و لب های سرخش را از میان چروک های پوستش باز کرد: «ما می گیم عمو پیروز... عاشق بوده.. عاشق زنی به اسم زمین. همیشه منتظرش بوده ولی چون آخرین بار آخر اسفند دیده بودش، همیشه این موقع سال میاد و شیطنت می کنه که صداش به زمین خانوم برسه...». محو عاشقانه اش می شوم. یادم می آید که بعضی محقق ها به همین عشق عمو پیروز و زن بی نام اشاره کرده اند. راستش را بخواهید کلمه «زن» با «زمین» هم هویت است؛ زبان شناس ها معتقدند که این دو کلمه از یک خانواده هستند. چون هر دو به توان زایندگی و روح باروری اشاره می کنند. می پرسم: «بیگم باجی صورتش چرا سیاهه پس؟!» استکان چای را می گیرد زیر شیر سماور و چایم را دوباره پر می کند و می گوید: «دیگه دلش از دوری یار سیاه شده دیگه...». این ها را می گوید، اما صورت های سیاه از منظر تاریخی همیشه معنی ثبات در دنیای مردگان را با خودشان همراه دارند.

«بی بی خاله» در روستایی نزدیک به ماسوله اما نظر دیگری داشت. صبح روزی که به خانه اش رسیدم برای چهارشنبه سوری آماده می شد. منتظر نوه ها حیاط خاکی اش را آب پاشی کرده بود. روی سکوی کنار حیاط نشستم و پرسیدم: «شما هم به حاجی فیروز اعتقاد دارین؟! اصلا سمت شما همچین رسمی هست؟!». بی بی تشت مسی را روی آتش تنور گذاشت و دستش را به کمرش زد و کمی خودش را صاف کرد: « آره دخترم. الان که نه ولی وقتی ما بچه بودیم یکی از مردهای روستا رو سیاه می کردن. به زبان محلی خودمون شعر می خوند. می رقصید. شادی می کرد. به بچه ها نقل و نبات می داد و ما هم سکه هایی که پدرامون داده بودن بهش می دادیم.

خب آخه چشمش به دست آدم بود. رسم بود...». جلو می آید و می نشیند کنارم. می پرسم: « صورتش سیاه بود؟! لباس هاش چه جوری بود؟!» بی بی به رو به رو خیره می شود، به انجا که خروس یال قرمز جوجه ها را دنبال می کند، چند بار خطاب به سمتش «کیشت کیشت» می گوید و بعد رو به من می کند: « آره دخترم. صورتش رو سیاه می کردن با ذغال. لباس قرمز داشت با یه شال زرد. توی دستش تشت مسی می دادن که روش می زد.». می پرسم: «چرا سیاه بود آخه؟!». بی بی از جا بلند می شود و لبخندش را از من پنهان می کند: « سیاه که نبود. سفید بود. سیاهش می کردن. آخر شب چهارشنبه سوری که می شد، پیرترین آدم ده آب میاورد و صورتش را می شست. این طوری همه سیاهی های سال از بین می رفت و سال بعد با سفیدی شروع می شد...». حرف های بی بی یک جور عجیبی به دلم می نشیند که دوست دارم همه حقیقت همین باشد.  

اما دکتر مزداپور درباره حاجی فیروز نظر تازه تری دارد: «ایشتر که همان الهه «تموز» است، شاه -دوموزی- را برای ازدواج برمی گزیند. یک روز الهه «ایشتر» به زمین می رود. علت این تصمیم هنوز معلوم نیست. برخی حدس زده اند شاید خودش، الهه زیرزمین نیز باشد. با ورود الهه به زیر زمین، باروری در روی زمین متوقف می شود. دیگر نه درختی سبز می شود و نه دیگر گیاهی می روید و زندگی از جریان طبیعی باز می ایستد و هیچ کس نیست که برای معبد خدایان هدیه بدهد؛ از این رو خدایان که از ایستایی جهان ناراحت بودند، برای پیدا کردن راه حل، جلسه ای ترتیب می دهند و قرار می شود دوموزی نیمی از سال را به زیر زمین برود و وقتی به روی زمین می آید، نیم دیگر سال را خواهرش که «گشتی ننه» نام دارد، به جای برادر به زیر زمین برود. وقتی دوموزی به روی زمین می آید، بهار می شود و تمام مراسم نوروز هم احتمالا به دلیل آمدن اوست. وقتی او را از زیر زمین بیرون می فرستند، لبانش را قرمز می کنند و دایره و تنبک و ساز و نی لبک به دستش می دهند و این یعنی خود حاجی فیروز...».

حاجی فیروز باستانی چه طور بوده است؟!

تاریخ می گوید حاجی فیروز نماد یک انسان آزاده بوده است. او به همراه غلامش تمام روزهای قبل از نوروز را به خوش گذرانی و شاد کردن اطرافیان می گذرانده است. لباس سرخش نوید تحول و شروع بهار بوده است و حاجی فیروز گویی مامور آن است که شادی را خانه به خانه انتقال دهد. سیاهی صورتش خبر از دنیای مردگان می دهد و نوید زایش دوباره.

حاجی فیروز چه می خواند؟!

همیشه توفیق حاجی فیروز در بهلول بودن شخصیتش بوده است. این یعنی او دانای کلی است که از رسیدن بهار خبر دارد، اما کلمات را به عمد غلط ادا می کند تا موجب خنده و شادی شود:

عید نوروزه و حاجی فیروزه

حاجی فیروزه سالی یه روزه

ابراب خودم ، سامبولی علیکم

ابراب خودم ، سرتو بالا کن

ابراب خودم ، بزبز قندی

ابراب خودم ، چرا نمی خندی

ابراب خودم ، فصل بهاره

ابراب خودم ، موقع کاره

ابراب خودم ، بلند شو خوش باش

ابراب خودم ، دیگه نمی آد جاش

ابراب خودم عمری که هی شد

بگو کی اومد و گذشت و طی شد

حاجی فیروز اومده سرتو بالا کن

عید نوروز اومده سرتو بالا کن

پر شده باغ و گلستان ز شکوفه

بلبل از راه اومده لونه شو نیگا کن

ابراب خودم ، سامبولی علیکم

ابراب خودم ، سرتو بالا کن

ابراب خودم ، بزبز قندی

ابراب خودم ، چرا نمی خندی

ابراب خودم ، فصل بهاره

ابراب خودم ، موقع کاره

ابراب خودم ، تو کنج هشتی

ابراب خودم ، پس چرا نشستی

رنگ صورتت سیاه اما

قلب پاک تو ، یه رنگ با ما

وقتی میخونی ، با رنگ شادت

همه جمع میشن از اینجا و آنجا

حاجی فیروز بخون صدات قشنگه

رختای تنت ، رنگ و وارنگ

صدای دایره ات ، نوای شادیست

می خونه باهات هرکی زرنگه

حاجی فیروز اومده سرتو بالا کن

عید نوروز اومده سرتو بالا کن

پر شده باغ و گلستان ز شکوفه

بلبل از راه اومده لونه شو نیگا کن

 

توصیه کلون: همین امروز شنیدن قطعه «حاجی فیروز» را با صدای مرحوم مرتضی احمدی عزیز از دست ندهید.

 

 

پسندیدم 9

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

من هیچی راجع بهش نمیدونستم،عالی بود 👌🏼✌🏼

مدیریت وب سایت پسندیدم 0

دوست خوبم از دریافت پیام شما خوشحالیم.

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

عالی بود خیلی لذت بردم

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

خیلی آموزنده بود، اصلا این روی قصه را نشنیده بودم.

مدیریت وب سایت پسندیدم 0

دوست خوبم از دریافت پیام شما خوشحالیم. شاد باشید و همراه.

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

خیلی اطلاعات مفیدی بود لطفاً از این مطالب بیشتر بگذارید

مدیریت وب سایت پسندیدم 0

دوست خوبم در قسمت وب نوشته ها به نشانی تقویم بخش درنگ نوروز رفته و تا نوروز همراه ما باشید.

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

:))

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

سلام ببخشید عمو نوروز با عمو فیروز فرق داره؟

مدیریت وب سایت پسندیدم 0

سلام بر شما. بله دوست عزیزم. به زودی(تا قبل از نوروز 98) درباره عمو نوروز هم خواهیم نوشت. لطفا در بخش "درنگ نوروز" در وب نوشته های همین سایت منتظر باشید :)

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

به توصیه کلون گوش دادم :)

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

کاربر مهمان پسندیدم 0 | پاسخ

عاااااالی بود👌👌👌❤️❤️❤️

مدیریت وب سایت پسندیدم 0

ممنون از شما

منو خانه وارد شوید ثبت نام